تاریخ همواره بر پاشنۀ عشق و نفرت چرخیده است. نفرت مشتها را گره کرده است، دشنه در دستها نهاده و رگهای گناهکاران و بیگناهان را بریده است. و همین نفرت یکی از نفرتانگیزترین قتلهای سیاسی را نیمروز دهم سپتامبر ۱۸۹۸ در ژنو رقم زد. قاتل پول نداشت تپانچه تهیه کند، پولش حتی برای خرید دشنه کافی نبود. سوهانِ سهگوش تیزی را در جیب گذاشت تا آلت قتالهاش باشد. و مقتول صاحب زیباترین موها، زیباترین لباسها و گرانبهاترین جواهرات بود.
قاتل لوئیجی لوکِنی، آنارشیستی ایتالیایی بود و مقتول، الیزابت، معروف به «سیسی»، ملکۀ اتریشـمجارستان، همسر محبوبِ فرانتس یوزف، امپراتورِ قدرتمند اتریشـمجارستان که آن سال دقیقاً نیمقرن از تاجگذاریاش میگذشت.
برای لوئیجی چندان مهم نبود چه کسی را بکشد، فقط خود را آنارشیست مینامید و قصدش کشتن بود، یکی از بزرگان نجیبزاده را باید میکشت، قرعه به نام «سیسی» افتاد. سیسی به ژنو آمده بود، لوئیجی باخبر شد سیسی در ژنو است. ظهر، با یکی از بانوان درباری همراهش، بدون محافظ و مراقب، میرفت تا در ساحل دریاچۀ ژنو سوار بر کشتی بخار شود که لوئیجی او را یافت، به او حمله کرد و سوهان تیزش را درست در قلب سیسی فرو کرد. مردم به کمک شتافتند. لوئیجی را دور کردند. زخمیکه لوئیجی بر سینۀ سیسی زده بود آنقدر کوچک بود که اصلاً هیچکس، حتی خود سیسی متوجه آن نشد و فکر کرد آن مرد اوباش فقط به او مشتی کوبیده است. خود را به کشتی بخار رساند. ده دقیقه بعد همان نیشتر ریز قلب سیسی را از کار انداخت. بر زمین افتاد. آخرین جملهاش این بود: «یهو چِم شد؟»
لوئیجی را به ادارۀ پلیس برده بودند. ساعت ۱۴:۴۰ خبر مرگ سیسی به ادارۀ پلیس رسید. لوئیجی از شادی فریاد میزد: «زنده باد آنارشی! زنده باد آنارشیستها!» او به این قتل افتخار میکرد و خود خواستار اعدام بود، اما در سوئیس محاکمه میشد و مجازات اعدام در آنجا برچیده شده بود. برای همین حتی امیدوار بود به ایتالیا مسترد شود تا در آنجا در ملأعام اعدام شود و چونان شهید لحظههای آخر را خودنمایی کند. اما حبس ابد گرفت و پس از دوازده سال پرخاشگری در زندان، در گوشۀ سلول با کمربند خود را حلقآویز کرد.
تضادی در اینجا میان زیست قاتل و مقتول وجود دارد که میتوان آن را در دو پاراگراف اینگونه مرور کرد:
لوئیجی در فقر محض به دنیا آمد. پدری به خود ندید. تا نوجوانی در نوانخانه و در خانۀ این و آن بزرگ شد. باید کار میکرد و دستمزد ناچیزش را به خانوادۀ سرپرستش میداد. زندگیاش از کودکی به کارگری گذشت؛ کارگری روزمزد اینجا و آنجا. تنها در سه سال و نیمیکه خدمت نظامیکرد غذا و لباس مرتبی داشت. آوارۀ این شهر و آن شهر بود؛ از بخارست تا لوزان و ژنو. آخرین بار در سوئیس کار بنایی میکرد که مهیای قتل شد...
الیزابت، معروف به سیسی، چهلوچهار سال بود که امپراتوربانوی اتریش و ملکۀ مجارستان بود. شهره به زیبایی بود. موهای بلند و مجعدش در اروپا معروف بود. شستن موهایش با مواد خوشبوکننده یک روز تمام وقت میبرد. در سوارکاری زبانزد روزگار بود، در شکار با اسب بیهمتا. شعر میسرود و یادداشتهای روزانهاش به قلمیشاعرانه بود. رژیمهای غذایی ویژه داشت و در دورانی که بانوان هنوز چندان به تناسب اندام نمیاندیشیدند، او خود را هر روز وزن میکرد. با قد ۱۷۲، پنجاه کیلو وزن داشت و با دور کمرِ ۴۵ سانتیمتری الگوی زیبایی دوران خود بود. چند دندانپزشک مخصوص داشت و برای سلامت دندانهایش دقت و هزینۀ فراوان صرف میکرد.
این دو نفر، در یک نقطه، در تفرجگاه ساحلی دریاچۀ ژنو، برای دقیقهای به هم رسیدند. نفرت ــ نفرتی روا یا ناروا ــ سرنوشت آن دو را در آن لحظه رقم زد. یکی به نیشتر دیگری جان باخت. این تضاد که در اینجا سوهانی را در سینهای فروکوبید، در دیگر نقاط و دیگر زمانها انقلاب کرد، جنگ داخلی افروخت، جوخههای اعدام برپا کرد. خونها دادند و خونها ریختند. اما... اما در نهایت همان تضادی که مبنای آن نفرت بود به اشکال مختلف چونان تضادی جاودان پابرجا ماند تا بفهمیم تضاد در سرشت آدمینهفته است، نه الزاماً در ساختار اجتماعی...
⬅️ مهدی تدینی